بابام هشتاد سالشه همیشه اصرار می کنه که بذارید من از خونه تنهایی برم بیرونمگه زندانی گرفتید؟ می خوام برم نون و روزنامه اینا بگیرم...یه روز بعد از کلی اصرار گفتیم باشه برو ولی مواظب باش...رفته نونوایی محل به همه ی اونایی که تو صف بودن گفته عجب روزگاری شده پنج تا دختر دارم پنج تا پسر تو این سن و سال من پیرمرد باید بیام تو صف وایسم نون اونارم من بگیرم....تا یه مدت هر کس منو تو محل می دید نصیحتم می کرد.فک و فامیله داریم؟
0
امروز تو فروشگاه ...
با همکارم نشسته بودم...
یه بار با یه...
يه بار رفته بودم عروسي...
بچه بودم مامانم...
يکي از بچه ها...
دوستم پفک بهم ...
بابام...
وقتي بچه بودم يه ...
دو سه روز پیش به یکی ...
5
یادمه دوره دبیرستان به معلما میگفتیم ...
مردم از بیکاری هرجا
پسر داییم نذر کرده اگه ....
تو روستا بودم كه مريض شدم ...