شاید خیلی ها مثل من بودن :
بچه که بودم 10 ساله ، دلم میخواست تو فروشگاه بزرگا گم بشم بعد برم دفتر گم شده ها از اونجا تو بلندگو اسممو بگن برام افتخار بود ! جالب اینکه 2 یا 3 بار با هم دستی مامان و بابام اینکارو کردم یعنی الکی خودمو به گم شدن زدم ، خیلی هم بازیگریم خوب بود آخه مثل بارون اشک میریختم مسوول های فروشگاه زود برام کیک و آبمیوه میاوردن تو بلندگو اسممو صدا میزدن مامانم هم بعد از 10 دقیقه میومد دنبالم ! منم حسابی کیف میکردم انگار دنیا رو بهم بخشیده بودن
امروز تو فروشگاه ...
با همکارم نشسته بودم...
یه بار با یه...
يه بار رفته بودم عروسي...
بچه بودم مامانم...
يکي از بچه ها...
دوستم پفک بهم ...
بابام...
وقتي بچه بودم يه ...
دو سه روز پیش به یکی ...
5
یادمه دوره دبیرستان به معلما میگفتیم ...
مردم از بیکاری هرجا
به پسر عموم تو مدرسه گفتن ....
زمان ما “علم بهتر است یا ثروت ...
عموم میخواد منو نصیحت کنه....